بابکبابک، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

بابک پسرم

واکسن 4 ماهگی

عزیزم دو روز پیش بردمت مرکز بهداشت و واکسن 4 ماهگیتو زدیم.به شدت بارون میبارید و خیابونا دچار ابگرفتگی شدید شده بودند طوری که مدارس تعطیل شدن.بابا گرفتار بود و نمیتونست مرخصی ساعتی بگیره و بیاد مارو ببره.حسابی لباس گرم کردم تنت خودم بغلت کردم و دوبرابر وزنت قطره استامینوفن دادم نوش جان کردی, تاکسی گرفتم و رفتیم.خوشبختانه ما اولین مراجعه کننده بودیم.واکسن رو که به پای چپت تزریق کرد کلی گریه کردی ولی کمتر از دفه پیش.وقتی کارمون تمام شد بارش بارون شدید تر شده بود ولی خوشبختانه همین که از مرکز بهداشت اومدم بیرون یه تاکسی جلومون ترمز کرد و من پریدم تو ماشین تا پسرکم خیس نشه.وقتی اومدم خونه شروع کردم کمپرس سرد گذاشتن رو جای واکسنت.تا دردت آروم شه ...
30 دی 1392

3ماه و 29 روزگی بابک

عزیزم تازه خوابیدی و من گذاشتمت تو تختت.الهی فدات شم دیگه مطمین شدم که وقتی میخوابی خواب میبینی.اخه وقتی تو بغلم خواب رفتی یه چیزیایی تو خواب گفتی.از همون حرفایی که وقتی بیداری میزنی:هوووو هوووووو هووومممم !!! یه خنده ی بلند صدادار هم کردی.البته همیشه تو خواب میخندی و حتی قهقهه میزنی ولی این دفه فرق میکرد صداش فرق میکرد.انگار داشتی تو خواب با کسی شوخی میکردی.بچم شوووووووخخخخهههه! عزیزم این هفته کمی نا آروم بودی نمیدونم چرا؟همش دوست داری بغلت کنیم و دورت بدیم ولی باز حوصله ات سر میره.این هفته چند شب بردیمت بیرون.وای!! خیلی دوست داشتی! اروم میشنی و صدات در نمیومد.همش اطرافتو با دقت تماشا میکردی.حتی وقتی خواب بودی و یه لحظه چشای نازت باز میشد...
28 دی 1392

115 روزگی بابک

نفسم الان ساعت 2 بعد از ظهره و تو کوچولوی نازنازیم تازه لالا کردی بعد از کلی گریه و زاری بخاطر عوض کردن لباسات.اصلا دوست نداری لباساتو عوض کنیم ولی مگه میشه نانازم؟؟؟همین امروز یه کوچولو شیر خوردی و 10 بار اساسی بالا آوردی.حسابی لباسات خیس و کثیف شدن.فرش و لباسای مامان هم همین طور.امروز گذاشتمت تو تختت و بعد از اینکه حسابی واسه عروسکای آویز تختت و همچنین آقا مورچه و خاله کفشدوزک  ذوق کردی ,گربه نره رو از آویز تختت آویزون کردم ( آخه گربه نره که قبلا از سقف آویزون بود افتاده پایین) و بندش رو با انگشتم کنترل میکردم و هی بالا پایینش میکردم و وقتی پایین میاوردم اجازه میدادم با دستای قشنگت لمسش کنی. شما هم گربه نره رو میگرفتی و هی تکون تکونش ...
22 دی 1392

شیرین کاری های بابک در 96 روزگی

عزیزم الان  ساعت 1 نیمه شبه من کنارت نشستم و منتظرم پی پی ت تمام شه و بشورمت ,می  می بدم و لالات کنم. از بدشانسی آب هم قطع شده و بابا هم خوابه که آب بریزه رو دستم. مجبورم اول با دستمال مرطوب پاکت کنم  و بعد یه دستی بشورمت. عزیزکم یه نگاهت به تلویزیونه و یه نگاهت به من.کم کم داره حوصله ات سر میره. از جمله اخلاقیات جدیدت اینه که غریبه و آشنا رو تشخیص میدی و تو جمع های نا آشنا بیقراری و گریه میکنی .اینو از مهمونی های شب یلدا فهمیدم هر سه شب که مهمون داشتیم بیقرار بودی و بی دلبل گریه میکردی ولی بمحض اینکه میبردمت تو اتاقت آروم میشدی و میخندیدی از نگاهت هم میشه فهمید نگاهت احساس داره توش و من حس میکنم که دوستم داری ......دیگه این...
3 دی 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بابک پسرم می باشد